شهید مرتضی یاغچیان درتیرماه سال ???? به دنیا آمد. در کودکی علاوه بر تحصیل به مجالسعزاداری و قرآن نیز میرفت. دوران ابتدایی را در مدرسه "ناصرخسرو" تبریز گذراند دوران راهنمایی در مدرسه نجات سپری شد. در سال ???? موفق به دریافت مدرک دیپلم در رشته مدلسازی از هنرستان صنعتی تبریز شد. برای طی دوره سربازی به حوزه نظام وظیفه معرفی شد. زمانی که امام(ره) فرمان فرار سربازان از پادگانها را دادند. ایشان نیز مانند مردم انقلابی ایران در تظاهرات و تجمعات ضد طاغوتی شرکت کرد. بعد از پیروزی انقلاب، به عضویت سپاه درآمد. و تصدی تسلیحات سپاه تبریز که اهمیت زیادی در آن ایام داشت با او بود. از مسئولیت وی یادها و خاطرات بسیاری درذهن تمامی مسئولین سپاه آن زمان مانده است. همچنین مردم خاطرات زیادی از مبارزات او در "غائله حزب خلق مسلمان" تبریز و آشوب گروههای دیگر دارند. وی در تسخیر مقر فرماندهی این حزب که در میدان منجم تبریز واقع بود رشادتهای بسیاری از خود نشان داد. در تیرماه سال ?? وی به همراه برادر احمد پنجه شکار امور اجرایی مربوط به ستاد عملیاتی سپاه را به عهده گرفت. وی تحت عنوان مسئول تجهیزات تبریز و معاون اطلاعات عملیات انجام وظیفه نمود و پس از طی این دورهها به شیراز اعزام شد تا یک دوره هوابرد را در آنجا بگذراند و پس از آن جزء اولین نیروهای سپاه به جبهه اعزام شد. در این مدت وی بارها مجروح و هر بار قبل از بهبودی کامل باز به جبهه میرفت. مدتی بعد به دستور حضرت آیتالله مدنی به سمت مسئول عملیات سپاه مراغه منصوب شد. در عملیات بیتالمقدس با سمت مسئول محور تیپ حضور داشت و در عملیات رمضان معاون تیپ عاشورا شد. زمانی که تیپ عاشورا به لشکر عاشورا تبدیل شد مرتضی به سمت معاون دوم لشکر منصوب گردید. پس از شرکت در عملیاتهای والفجر مقدماتی، والفجر ?، والفجر? با همان سمت و با تلاش بیشتر نوبت به شرکت درعملیات خیبر رسید. آنان با جانفشانی از پل حمید و جزایر مجنون دفاع کردند. شهید یاغچیان در حین عملیات به شهادت رسید.
خاطراتی از شهید همت : |
خاطره ? : هر وقت با او از ازدواج صحبت میکردیم لبخند میزد و میگفت: "من همسری میخواهم که تا پشت کوههای لبنان با من باشد چون بعد از جنگ تازه نوبت آزادسازی قدس است." فکر میکردیم شوخی میکند اما آینده ثابت کرد که او واقعا چنین میخواست. در دیماه سال هزار و سیصد و شصت ابراهیم ازدواج کرد. همسر او شیرزنی بود از تبار زینبیان. زندگی ساده و پر مشقت آنان تنها دو سال و دو ماه به طول انجامید از زبان این بانوی استوار شنیدم که میگفت: عشق در دانه است و من غواص و دریا میکده سر فرو بردم در اینجا تا کجا سر بر کنم عاشقان را گر در آتش میپسندد لطف دوست تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم بعد از جاری شدن خطبه عقد به مزار شهدای شهر رفتیم و زیارتی کردیم و بعد راهی سفر شدیم. مدتی در پاوه زندگی کردیم و بعد هم بدلیل احساس نیاز به نیروهای رزمنده به جبهههای جنوب رفتیم من در دزفول ساکن شدم. پس از مدت زیادی گشتن اطاقی برای سکونت پیدا کردیم که محل نگهداری مرغ و جوجه بود. تمیز کردن اطاق مدت زیادی طول کشید و بسیار سخت انجام شد. فرش و موکت نداشتیم کف اطاق را با دو پتوی سربازی پوشاندم و ملحفه سفیدی را دو لایه کردم و به پشت پنجره آویختم. به بازار رفتم و یک قوری با دو استکان و دو بشقاب و دو کاسه خریدم. تازه پس از گذشت یک ماه سر و سامان میگرفتیم اما مشکل عقربها حل نمیشد. حدود بیست و پنج عقرب در خانه کشتم. بدلیل مشغله زیاد حاج ابراهیم اغلب نیمههای شب به خانه میآمد و سپیدهدم از خانه خارج میشد. شاید در این دو سال ما یک ?? ساعت بطور کامل در کنار هم نبودیم. این زندگی ساده که تمام داراییش در صندوق عقب یک ماشین جای میگرفت همین قدر کوتاه بود.
خاطره ? : سال ???? بود تاخت و تاز عناصر تجزیهطلب و ضد انقلابیون کردستان را ناامن کرده بود ابراهیم دیگر طاقت ماندن نداشت بار سفر بست و رهسپار پاوه شد. در بدو ورود از سوی شهید ناصر کاظمی مسوول روابط عمومی سپاه پاوه شده و در کنار شهیدانی چون چمران، کاظمی، بروجردی و قاضی به مبارزات خود ادامه میداد. خلوص و صمیمیت آنان به حدی بود که مردم کردستان آنها را از خود میدانستند و دوستی عمیقی در بین آنان ایجاد شده بود. ناصر کاظمی توفیق حضور یافت و به دیدن معبود شتافت. ابراهیم در پست فرماندهی عملیاتها به خدمت مشغول و پس از مدتی بدلیل لیاقت و کاردانی که از خود نشان داد به فرماندهی سپاه پاوه برگزیده شد. از سال هزار و سیصد و پنجاه و نه تا سال هزار و سیصد و شصت، بیست و پنج عملیات موفقیتآمیز جهت پاکسازی روستاهای کردستان از ضد انقلاب انجام شد که در طی این عملیاتها درگیریهایی نیز با دشمن بعثی بوقوع پیوست.
خاطره ? : محمدابراهیم تحصیلات خود را در شهرضا و اصفهان تا فارغالتحصیلی از دانشسرای این شهر ادامه داد و در سال ???? به سربازی اعزام شد. فرمانده لشکر او را مسوول آشپزخانه کرد. ماه مبارک رمضان از راه رسید. ابراهیم به بچهها خبر داد کسانیکه روزه میگیرند میتوانند برای گرفتن سحری به آشپزخانه بیایند. سرلشکر ناجی فرمانده گردان از این موضوع مطلع شد و او را بازداشت کرد. پس از اتمام بازداشت ابراهیم باز هم به کار خود ادامه داد. خبر رسید که سرلشگر ناجی قرار است نیمه شب برای سرکشی به آشپزخانه بیاید. ابراهیم فکری کرد و به دوستان خود گفت باید کاری کنیم که تا آخر ماه رمضان نتواند مزاحمتی برای ما ایجاد کند. کف آشپز خانه را خوب شستند و یک حلب روغن روی آن خالی کردند. ساعتی بعد صدایی در آشپزخانه به گوش رسید، فرمانده چنان به زمین خورده بود که تا آخر ماه رمضان در بیمارستان بستری شد. استخوان شکسته او تا مدتها عذابش میداد. |
|